داستان کودک درباره خرمشهر | قصه یک پیروزی بزرگ
  • کد مطالب: ۳۳۲۶۹۴
  • /
  • ۰۳ خرداد‌ماه ۱۴۰۴ / ۱۶:۱۱

داستان کودک درباره خرمشهر | قصه یک پیروزی بزرگ

نمایش‌ها همیشه خوب و جالب‌اند؛ امّا وقتی خودت قرار باشد اجراکننده‌ی نمایش باشی، کمی سخت است. نوید هم همین نظر را داشت.

لیلا خیامی - نمایش‌ها همیشه خوب و جالب‌اند؛ اما وقتی خودت قرار باشد اجراکننده‌ی نمایش باشی، کمی سخت است. نوید هم همین نظر را داشت.

آقامعلم گفت: «مطمئنم از پسش برمی‌آیی. قبلا تمرین کرده‌ای. اصلا همین الان می‌توانی در نمازخانه‌ی مدرسه برای بچه‌ها یک اجرای آزمایشی نقالی داشته باشی.»

نوید لبخند‌زنان گفت: «خیلی خوب است. تا شما و بچه‌ها می‌روید نمازخانه، من هم می‌روم وسایل کارم را بیاورم.» بعد هم اجازه گرفت و دوید تا از دفتر مدرسه وسایلش را بردارد.

تمرین نمازخانه خوب پیش رفت، اما نوید هنوز هم برای فردا نگران بود. اجرا در پارک کوهسنگی و کنار مرشد سخت‌تر از اجرا بین بچه‌های کلاس بود. آن شب نوید همه‌ی متن فتح خرمشهر را دوباره خواند و پیش از خواب دعا کرد فردا همه‌چیز خوب پیش برود.

صبح، نوید زودتر از همیشه به طرف مدرسه به راه افتاد. قرار بود نوید با عمو مرشد که از نقال‌های معروف شهر بود، به محل اجرا برود. د‌م در مدرسه اتوبوسی هم ایستاده بود تا بچه‌ها را برای مراسم پرده‌خوانی فتح خرمشهر ببرد.

چندتا از بچه‌ها که زود آمده بودند، از پشت شیشه‌ی اتوبوس برای نوید دست تکان دادند و صدایش کردند.

نوید لبخندی زد و با خودش گفت: «من حسابی تمرین کرده‌ام، پس نباید نگران باشم!» عمو مرشد با پرده‌ی بزرگ نقالی از راه رسید و با نوید به پارک کوهسنگی رفتند.

آقامعلم سریع دست‌به‌کار شد. چندتا از بچه‌ها هم کمک کردند. خیلی زود پرده‌ی بزرگ نمایش را گوشه‌ای نصب کردند. صندلی‌ها را مرتب کردند و همه نشستند و آماده‌ی دیدن پرده‌خوانی شدند. از دوروبر آدم‌های زیادی آمدند و نشستند.

مامان و بابای نوید هم بینشان بودند. سرود ملی از بلندگوی مراسم پخش شد. بعد نوبت نوید شد که کارش را شروع کند. نوید کنار پرده‌ی نمایش ایستاد و در جواب عمومرشد که میکروفن‌به‌دست فریاد می‌زد: «بچه‌مرشد، آی بچه‌مرشد!»

گفت: «جان مرشد! امروز می‌خوام برایتان از آزادسازی و فتح خرمشهر بگم.» بعد هم همان‌طور که تصاویر جالب روی پرده را به همه نشان می‌داد، با صدای بلند شروع کرد به تعریف‌کردن ماجرا.

نوید آن‌قدر هیجان‌زده شده بود و با صدای بلند ماجرا را تعریف می‌کرد که انگار خودش در خرمشهر بود، بین بمب و آتش و خمپاره، رو‌به‌روی لشکر بزرگ و تانک‌های دشمن.

نوید از شجاعت بچه‌های خرمشهر گفت، از مسجدجامع بزرگ شهر گفت که شده بود سنگر رزمنده‌ها و از معجزه‌ و پیروزی بزرگ گفت؛ پیروزی ما و فرار دشمنان. بچه‌ها و بزرگ‌ترهایی که نشسته بودند و گوش می‌کردند، هیجان‌زده شده بودند.

بعضی بزرگ‌تر‌ها یاد گذشته افتاده بودند و از شادی اشک می‌ریختند. آخر سر پرده‌خوانی با آزادی خرمشهر تمام شد و صدای تشویق و دست‌زدن تماشاچی‌ها بلند شد. نوید برگشت و به تماشاچی‌ها نگاه کرد.

نفس راحتی کشید و لبخند زد. باورش نمی‌شد این‌قدر خوب اجرا کرده باشد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.